لیلا خیامی - هر سال شهادت امام رضا (ع) که میشد، مادربزرگ نذری میداد. یک آش خوشمزه میپخت و همهی همسایهها را دعوت میکرد. از این سر تا آن سر حیاط بزرگ خانهاش را فرش میکرد تا مهمانها بنشینند و روضه گوش بدهند، بعد هم آش نذری بخورند.
امسال هم قرار بود مادربزرگ آش نذری بپزد. برای همین، رفت تا مغازهی اصغرآقای سبزیفروش و گفت: «اصغرآقا، فردا آش نذری دارم. سبزی من یادت نرود.»
اصغرآقا کلاه گردش را روی سرش مرتب کرد و جواب داد: «چشم مادربزرگ. سبزی شما را یک ساعت دیگر میفرستم دم در خانه. مانند هر سال، همهی ۲۰ کیلو سبزیاش درجه یک است!»
مادربزرگ لبخندی زد و تشکر کرد. خواست برود دنبال خرید کشک و رشته و اینجور چیزها که چند خانم زائر را دید. کنار مغازهی بقالی ایستاده بودند و آب معدنی میخریدند.
یک لحظه، مادربزرگ فکری به سرش زد. رفت جلو و گفت: «زیارتتان قبول باشد! من فردا آش نذری دارم. خوشحال میشوم مهمانهای امام مهربان مهمان من باشند.» مسافرها هم با خوشحالی قبول کردند.
خب، چه کسی آش نذری دوست ندارد؟! چند خانم زائر گفتند کلی همسفر دارند و قرار شد همهی همسفرهای زائرها هم برای آش نذری بیایند خانهی مادربزرگ. اینجوری شد که مادربزرگ نشانی خانهاش را به آن چند خانم زائر داد.
از اصغرآقا هم خواست یک کمی بیشتر سبزی بفرستد و خودش رفت تا بقیهی کارها را با بقیهی همسایهها انجام دهد. عصر، خانهی مادربزرگ حسابی شلوغ بود. همسایهها برای کمک آمده بودند.
یکی سبزی پاک میکرد، یکی نخود و لوبیا را آماده میکرد و یکی کاسههای نذری را میشست. شب که شد، همهچیز برای نذری روز بعد آماده بود.
مادربزرگ که دید همهچیز روبهراه است، با خیال راحت یک چای خوشرنگ برای خودش ریخت و نشست تا بخورد، اما از بس خسته بود همانجور نشسته خوابش برد.
صبح روز بعد، خیلی زود بوی آش رشته توی محل پیچید. همه آمدند و کمک کردند و آش را آماده کردند. خانمهای زائر و همسفرهایشان هم آمده بودند.
آش که آماده شد، خانمها کاسهها را پر از آش کردند و با کشک و نعنا روی آنها را تزیین کردند. حیاط را فرش کرده و سفره انداختند و کاسهها را توی سفره چیدند. مادربزرگ خوشحال بود. از بس خسته بود، نشست لب باغچه.
به حیاط بزرگ خانهاش نگاه کرد. به کاسههای آش نذری و مهمانها و مسافرها نگاه کرد و با خوشحالی گفت: «خدا را شکر امسال هم توانستم بهخوبی نذرم را بدهم.»
مهمانها هم که یکییکی مشغول خوردن آش شده بودند، بلندبلند گفتند: «بهبه، عجب آشی! قبول باشد، قبول باشد!»